تازه هفت سین اصفهانی را گوش داده باشی و عصر جمعه باشد و شکم هم سیر و پیشنهاد رفتن به جنگل مادر را رد کنی؟
مادر و پسرانه رفتیم بالا. مادر بسی لذت برد این بار ، چون از دید او از معدود دفعاتی بود که مثل «آدم» رانندگی کردم!
و دیدیم که دختر و پسرخاله کوچولو منتظرند بالای جاده که نشانمان دهند راه را که کجا نشسته اند. مطمئنم از ترس اینکه گم نشویم آنطور نگران نگاهمان میکردند و منتظر بودند.
و مادر که خواهرش را دیده بود آنقدر ذوق زده شد که دیگر استکانهای کثیف دست دختر خاله را به کل ندید و من اما دیدم و با هم رفتیم و من شستم و لیوانی هم پر آب دادم دستش که بنوشد و بگوید مرسی .
و چه اشتباهی بود ابداع بازی کماندو که یک چشمم به جاده و یک چشمم به آن دو وروجک باشد تا خیال دختر خاله ام یک بار دیگر نگران این نشود و با تاکید و تهدید نگوید که «علی داداش ما راه برگشت رو بلد نیستیما» و من هم بگویم من میبینمتان، مخفیانه مرا تعقیب کنید و هراز چندگاهی صدای به تیربار بستن آن دو را با دهانم در بیاورم و آن دو هم بخیزند پشت درختی و پناه بگیرند.
بعد بیاییم و درخت بلوط کمی آنطرف تر مرا مسحور خویش کند با این همه استقامتش و من تبر شوهرخاله را – نه برای بریدن و برای پایین کشیدن شاخه ها – بگیرم و خیز بردارم برای بلوط ها و دلم بخواهد که سنجاب عصر یخبندان – که تازه فهمیدم چقدر بیخود به او خندیدم – اینجا می بود و اینها را به او هدیه میدادم .
و بعد نشستم و کلی اسنک و لینا لوله ای و چای و پرتقال تازه چیده شده و آجیل خوردم و بعد با کماندوهای بزرگ و کوچک کمی گشت زدیم و مسابقه دو دادیم و لب آب، عکس همدیگر را نوبتی گرفتیم .
تنها نقطه منفی که نه ، اما نه چندان مثبت دیروز، نبودن یک دوربین خوب بود . وقتی در یک درخت طیف رنگ سبز، فسفری، زرد ، نارنجی، صورتی و قرمز را بیبینی و دستت یک گوشی باشد با آن دوربین نقطه چینش ، هر چقدر لذت برده باشی باز داغش را به دلت باقی خواهد گذاشت.
و در بازگشت هم شیشه را بدهی پایین و شوهر خاله یخ کند و تخت کنی گازش را طوری که کسی در جاده به گرد چرخت هم نرسد …
آری ! عشقبازی به همین آسانی است